پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

کادوهای قشنگ عمو مجید مهربونها

پسر قشنگم دیروز عمو مجید با تلفن بابا جون تماس گرفت و فقط میخواست بدونه که تو کی میای به دانشگاه و وقتی فهمید که چهارشنبه ها میای به دانشگاه برای دیدنت به دانشگاه آمد و با کادوهای قشنگش تو رو غافلگیر کرد . عزیزم اینجا یکی از افرادی که عاشق تو هست و همیشه تا تو رو میبینه با خوشحالی تمام به سمتت میاد و عاشقانه بغلت میکنه همین عمو مجید مهربونه و امروز هم با کادوهای قشنگش ما رو غافلگیر کرد. جالب اینجاست که تو هم از کادوهاش خیلی خوشت آمد و تمام مدت توی دستت بودند و حتی زمانی که داشتی شیر میخوردی اونو محکم توی مشت نازت گرفته بودی و رهاش نمیکردی . یکی از کارهات اینه که از اون به عنوان دندونگیر استفاده میکنی و تمام مدت باهاش داری دندونهاتو میخوا...
29 آذر 1392

بازی کردن های پارسا جیگری!!!

عشق مامان این روزها خیلی شیرین تر شدی و کلی بازی یاد گرفتی مثلا یادگرفتی توپ رو چجوری پرتاب کنی یا قل بدی و باهاش بازی کنی توپی هم که خاله میمنت برات کادو داده رو خیلی خیلی دوست داری و تمام مدت باهاش بازی میکنی از خاله میمنت بابت کادوهای قشنگی که همیشه برات میخره تشکر میکنیم و میگیم خاله جون خیلی دوستت داریم یک فرفره هم داری که هنوز بلد نیستی چطوری فرش بدی ولی من برات فر میدم و تو باتعجب نگاه میکنی و میخوای بگیریش. روروکت رو هم دوست داری بکشی و اینور اونورش کنی و به تمام نقاطش دست بزنی و بازتابش رو ببینی . یکی از بازیهات اینه که بالشت رو که میگذاریم روی پاهات بندازی پایین و کلی ذوق بکنی . وقتی کنار تخت میاستی دوست...
29 آذر 1392

پارسای شیطون بلا!!!

پسرم چند وقتیه که خیلی شیطون بلا شدی و کارهای شیطونی جالب و با مزه ای میکنی و ما هم از بس کارهات بامزه است میمونیم دعوات کنیم یا بهت بخندیم... عسل طلا یک روز سر نهار ساکت بودی ومن و باباجون خوشحال که تو آرومی و داری بازی میکنی با خیال راحت نهارمون رو میخوردیم غافل از اینکه تو تمام جعبه دستمال کاغذی رو خالی میکردی و دونه دونشو پرپر میکردی . اینم عکست که وقتی ما رو دیدی و فهمیدی کارت خراب کاریه برای اینکه ما دعوات نکنیم شروع کردی به خندیدن و خوشحالی کردن و ماهم از خنده هات خندمون گرفته بود و اصلا نتونستیم دعوات کنیم. یکی یک دونه من جدیدا دست به سینه میشینی و حتی پاهاتم رو هم چهارزانو میکنی و خیلی نازو خواستنی میشی!!! عزیز مام...
29 آذر 1392

یازده ماهگی پسر قشنگم و کادوی خوشگل باباجمشید و مریم جون مهربونها!!!

عسل قشنگم یازده ماهگیت مبارک باشه... به مناسبت یازده ماهگیت برای اینکه توی ماشین کمتر آفتاب و گرما اذیتت کنه برات صندلی ماشین خریدیم . البته هدیه مریم جون و بابا جمشید مهربونها بود که چون نمیتونستیم از ایران با خودمون بیاریم از اینجا برات تهیه کردیم تا توی ماشین راحت باشی و گرما کمتر اذیتت کنه... برای دومین بار که گذاشتمت توش در کمال تعجب به خواب عمیقی فرورفتی و حتی با وجود اینکه بعد از رسیدن به مرکز خرید برداشتمت و توی کالسکه گذاشتمت بیدار نشدی و همچنان تمام مدت خرید رو در خواب ناز بودی. خوشگل مامان خیلی ناز و دوست داشتنی هستی من و باباجون خیلی دوستت داریم به اندازه تمام ستاره های آسمون ...
29 آذر 1392

اولین شگفتی : اولین بار که ایستادی!!!

پارسای نازنینم مدتی بود که نتونستم برات مطلب بنویسم و خیلی اتفاقات افتاده که حدودا با توجه به تاریخ اون اتفاق یکی یکی برات مینویسم اولین اتفاق ایستادنت بود . یک روز که باباجون میخواست ازت فیلم بگیره چون از درودیوار میگرفتی و راه میرفتی . ناگهان دستت رو روی زمین گذاشتی و درکمال تعجب خودت بلند شدی ولی به محض بلند شدن نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و با صورت خوردی زمین و دماغت زخمی شد و کلی گریه کردی . نمیدونم ولی بزرگ شدنت لحظه ای شده یک لحظه کاری رو انجام نمیدی ولی به ناگهان انجام میدی و ما برامون خیلی جالبه ... اینم عکس ایستادنت روی زمین بازی میکری و جست و خیز میکردی!!! اولین بار که ایستادی مرحله 1 !!! اولین بار که ایستادی...
29 آذر 1392

بخورم اون لختی هاتو مامانی !!!

خوشگل خوشگلا اینقدر لختی هات خوردنیه که دلم نیامد برای بقیه نگذارم البته این عکس مال بعد اززمین خوردنت است و دماغت که زخمی شده مشخصه !!! عزیزم همیشه باباجون زحمت حموم بردنت رو میکشه . یکی از کارهای بامزت توی حموم اینه که سردوشی حموم رو میگری دستت و باباجون میشورتت و تو هم با اون بازی میکنی و گاهی به سمت خودت میگری و آب میپاشه توی صورتت و تو هاج و واج میمونی و نمیدونی چکار کنی . شونه سر من هم یکی دیگه از اسباب بازیهاته که به عنوان دندون گیر مرتب میکنیش توی دهنت . وقتی باباجون میخواد بره حموم تو میفهمی و با خوشحالی و ذوق شدید میری به سمتش و دستهات رو باز میکنی توی حموم صدای جیغ و فریاد خوشحالیت به گوش من میرسه و باباجون ب...
29 آذر 1392

علاقه پارسا به نماز!!!

پسر با ایمانم به نماز خوندن من خیلی احساسات نشون میدی و هر وقت میبینی که من دارم نماز میخونم سریع خودت رو میرسونی نزدیک من و تمام حرکات من رو به دقت نگاه میکنی . اینم عکست زمانی که مقنعه نمازم رو سرت کردم و تو اصلا ازش خوشت نیامد و به سرعت هر چه تمام تر سعی کردی تا درش بیاری. از بازی با چادر خوشت میاد و دوست داری بندازیم روی سرت و دکی بازی باهات بکنیم . وقتی روی سرمون چیزی میندازیم و میگیم پارسا من نیستم بیا منو پیدا کن . بدوبدو میای و پارچه رو از روی صورت ما برمیداری . خودت هم وقتی میری زیر پارچه یا چادر اینقدر دست و پا میزنی و با سرعت پارچه رو میکشی و با خوشحالی میای بیرون .   خیلی خیلی شیرینی . دوستت داریم ای عزیزترین ...
29 آذر 1392

کادوی اولین روز پدر به بابا جون ، راه رفتنت !!!

پسر قشنگم امروز روز بهترین و محکم ترین ستون زندگی همه بچه های دنیا ، پدرهای مهربونه و باید به دستان مهربون همشون بوسه زد و بابت تمام زحماتشون ازشون تشکر کرد. پارسال روز پدر تو هنوز به دنیا نیامده بودی ولی آخرین هفته بارداری من بود و با هم باوجود سختی تمام رفتیم و برای باباجون دوتا شلوار و یک پیراهن خریدیم و بهش هدیه کردیم. اما امسال دراین روز تو بهترین کادویی که میتونستی رو به باباجون هدیه کردی . در حالی که نشسته بودیم دیدیم بلند میشی و پای راستت رو دورت میگذاری و میچرخی . همون لحظه داشتم به باباجون میگفتم اگه پارسا بتونه پای چپش رو هم تکون بده میتونه راه بره ، که به یک باره همین کار رو کردی و شروع کردی به راه رفتن . بعد از اون تا آخر ...
29 آذر 1392

تولد یک سالگی پسر نازنینم

ای تمام زندگی و وجودم تا امروز یک تابستان ، یک بهار، یک پائیز و یک زمستان رو دیدی از این به بعد این فصلها برات تکراری میشه و دیگه یکی درکار نیست . خوشحالم که به این روز رسیدم یعنی روز یک ساله شدنت . روزی که میتونم فریاد بزنم که پسرم یک سالشه . تا حالا همش میگفتم پسرم یک ماهشه ، دوماهشه ، سه ماهشه و... ولی حالا میگم پسرم یک سالشه . اگر چه خیلی بزرگ نیست ولی برای من خیلی بزرگ شده و احساس میکنم برای خودت آقایی شدی ودیگه نوزاد نیستی حالا میتونی راه بری و کم کم به حرف میفتی و دیگه میتونی خواسته هات رو بیان کنی هرروز چیزی یادمیگری و میتونی کار جدیدی بکنی . خیلی خوشحالم که یک ساله شدی . ولی از اینکه نمیتونم برات جشن مفصلی بگیرم و همه خانواده ها...
29 آذر 1392

روز انتخابات ریاست جمهوری و خرید کادو از طرف مامان مهین و آقاجون از آیکیا !!!

پسر گلم امروز روزی است که سرنوشت ایران عزیز میتونه با دستان ما تغییر کنه... از صبح خیلی کارها داشتم از جمله پختن ناهار برای تو عزیز دل و رفتن برای خرید به آیکیا که تخفیف گذاشته . خلاصه با تمام کارها ساعت حدود 1 بود که از خونه خارج شدیم و بعد ازاینکه به آیکیا رسیدیم شروع به دیدن لوازم جالبش شدیم. تو هم خوشحال بودی و راضی برای تو از طرف مامان مهین و آقاجون و اونهایی که اینجا نیستند کادوهای بسیار قشنگی خریدیم تا درجشن تولدت بهت بدیم. بعد هم برای ناهار کوفته قلقلی با سیب زمین سوئدی که غذای خیلی معروفه سوئد هست رو سفارش دادیم و تو هم از اونها مزه مزه کردی ولی بیشتر از همه سوپ خودت رو دوست داشتی و تا تهش رو خوردی ... بعد هم با یک گوزن چو...
29 آذر 1392